معنی سراینده افسانه

حل جدول

سراینده افسانه

نیما یوشیج


سراینده

شاعر

مترنم

‌ مترنم

لغت نامه دهخدا

سراینده

سراینده. [س َ ی َ دَ / دِ] (نف، اِ) نغمه کننده. (غیاث). خواننده. مغنی:
سراینده باش و فزاینده باش
شب و روز با رامش و خنده باش.
فردوسی.
یکی گنج ویژه به درویش داد
سراینده را جامه ٔ خویش داد.
فردوسی.
چو در سبز کله خوش آواز راوی
سراینده بلبل ز شاخ صنوبر.
ناصرخسرو.
من که سراینده ٔ این نوگلم
باغ تو را نغمه سرا بلبلم.
نظامی.
|| راوی. (شرفنامه). || مبلغ. رسول. پیغامگزار:
نگه کن که در نامه ٔ آفرین
چه گوید سراینده ٔ پاک دین.
ابوشکور بلخی.
کنون ای سراینده فرتوت مرد
سوی راه اشکانیان بازگرد.
فردوسی.
سخن چون برابر شود با خِرد
روان سراینده رامش برد.
فردوسی.
به گفتار دهقان کنون بازگرد
بگو تا چه گوید سراینده مرد.
فردوسی.
|| خبردهنده. سخن گوینده:
چو بشنید سیندخت از او گشت باز
بر دختر آمد سراینده راز.
فردوسی.
کنون آن سراینده خاموش گشت
مرا نیز گفتن فراموش گشت.
نظامی.
سراینده چنین افکند بنیاد
که چون در عشق شیرین مرد فرهاد.
نظامی.
سراینده استاد را روز درس
ز تعلیم او در دل افتاد ترس.
نظامی.
سراینده خود می نگردد خموش
ولیکن نه هر وقت باز است گوش.
سعدی.
|| مداح. سپاسگر. ثناگو:
به پوزش بگفتند ما بنده ایم
هم از مهربانی سراینده ایم.
فردوسی.
همی گفت هر کس که ما بنده ایم
سخن بشنویم و سراینده ایم.
فرخی.


افسانه سرا

افسانه سرا. [اَ ن َ / ن ِ س َ] (نف مرکب) افسانه گو. قصه گو. داستان سرا. سراینده ٔ افسانه. رجوع به افسانه ساز شود.


افسانه

افسانه. [اَ ن َ / ن ِ] (اِ) سرگذشت و حکایات گذشتگان باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (از مجمع الفرس). قصه. داستان. حکایت. تمثیل. سرگذشت. (ناظم الاطباء). حکایت گذشتگان. فسانه نیز در این لغت است. (مؤید) (شرفنامه ٔ منیری). آفسانه و اوفسانه نیز هست. (آنندراج) (از مجمع الفرس). اساطیر. حدیث. اسطاره. اسطوره. قصه و حکایت بی اصل و دروغ که برای قصدی اخلاقی یا تنها برای سرگرم کردن ساخته اند. احدوثه. قصه ها که برای اطفال گویند. فسانه. (یادداشت مؤلف):
که از آبگینه همی خانه کرد
وزان خانه گیتی پر افسانه کرد.
فردوسی.
هرکس که این مقامه بخواند بچشم خرد و عبرت اندر این بایست نگریست نه بدان چشم که افسانه است. (تاریخ بیهقی ص 168). این افسانه است با بسیار عبرت. (تاریخ بیهقی ص 186).
افسانه ها به من بر چون بندی
گوئی که من بچین و بماچینم.
ناصرخسرو.
نادانان برای افسانه بخوانند. (کلیله و دمنه).
دل ز امل دور کن زانک نه نیکو بود
مصحف و افسانه را جلد بهم ساختن.
خاقانی.
افسانه شد حدیث فریدون و بیوراسب
زان هر دوان کدام بمخبر نکوترست.
خاقانی.
جغد که شوم است به افسانه در
بلبل گنج است به ویرانه در.
نظامی.
هفت خلیفه بیکی خانه در
هفت حکایت بیک افسانه در.
نظامی.
اگر در قعر دریا دم برآرد
همه افسون او افسانه گردد.
عطار.
وگر صد باب حکمت پیش نادان
بخوانند آیدش افسانه در گوش.
سعدی (از گلستان).
پس از تو ابن یمین چون فسانه خواهد بود
بکوش تا ز تو نیکو بماند افسانه.
ابن یمین.
چه نقشها که برانگیختیم و سود نداشت
فسون ما بر او گشته است افسانه.
حافظ.
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی بجای یاران فرصت شمار یارا.
حافظ.
|| مشهور و شهرت یافته. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مشهور و معروف. (مجمعالفرس). مشتهر. (یادداشت مؤلف):
گرچه ایشان در صلاح و عافیت مستظهرند
مابقلاشی و رندی در جهان افسانه ایم.
سعدی.
|| سخن ناراست و دروغ. (ناظم الاطباء). چیز بی اصل و حرف غیرواقعی. (آنندراج). کلمات بی فائده. (فرهنگ شعوری). خرافه. (یادداشت مؤلف):
پیش داعی من امروز چو افسانه است
حکمت ثابت بن قره ٔ حرانی.
ناصرخسرو.
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند.
حافظ.
|| افسون نیز در این لغت است بمعنی کلماتی که عزائم خوانان و ساحران بجهت حصول اغراض خود بکار بندند و خوانند. (مؤید از الدستور). || افسون. سحر. جادو. (ناظم الاطباء):
چو ابلیس دانست کو دل بداد
بر افسانه اش گشت نهمار شاد.
فردوسی.
|| مثل. داستان. یادداشت مرحوم دهخدا چنین است: «محمد عمرالرادویانی در ترجمان البلاغه افسانه را بمعنی مثل و داستان آورده است از جمله:آهن را به آهن برند. از سخن چرب روغن ندود. خودکرده را درمان نبود و غیره و غیره و این همه را افسانه شمرده است. || » ترانه. (آنندراج):
خدا را محتسب ما را بفریاد دف و نی بخش
که کار شرع زین افسانه بی قانون نخواهد شد.
حافظ.
|| حیله و تزویر. (مؤید الفضلاء).


افسانه گوینده

افسانه گوینده. [اَ ن َ / ن ِ ی َ دَ / دِ] (نف مرکب) افسانه گوی. افسانه پرداز. افسانه ساز. افسانه سنج. و رجوع به این کلمات شود.

فرهنگ معین

سراینده

(سَ یا سُ یَ دَ یا دِ) (ص فا.) سرودگوی، نغمه پرداز.

مترادف و متضاد زبان فارسی

سراینده

شاعر، ترانه‌سرا، تصنیف‌ساز

فارسی به عربی

سراینده

مطرب، مغنی، ملحن

فرهنگ فارسی هوشیار

سراینده

خواننده، نغمه کننده

واژه پیشنهادی

سراینده

چامه سرا

فرهنگ عمید

سراینده

شاعر،
سرود‌گوی،
سرودخوان: من که سرایندۀ این نوگلم / باغ تو را نغز نوا بلبلم (نظامی۱: ۱۹)،
گوینده،

نام های ایرانی

افسانه

دخترانه، افسانه، داستان، سرگذشت، حکایت گذشتگان، داستانی که بر اساس تخیل ساخته شده، زیبا

معادل ابجد

سراینده افسانه

527

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری